کد مطلب:28636
شنبه 1 فروردين 1394
آمار بازدید:16
از نظر اسلام چرا تناسخ ارواح باطل است؟
در اين باره توجه به چند نكته لازم است: الف) اولاً تناسخ داراي اقسامي است مانند: 1- ملكي، 2- ملكوتي. تناسخ ملكي نيز بر دو گونه است: الف) تناسخ نزولي، ب) تناسخ صعودي. ليكن شما مقصود خود را از تناسخ بيان نكرده و معلوم نساخته ايد كه كدام يك از آنها مورد سؤال شما است. ب ) در ميان فلاسفه اسلامي و غربي براهيني بر استحاله تناسخ ذكر گرديده كه برخي از آنها نافي همه گونه هاي تناسخ است و بعضي ديگر صرفاً تناسخ نزولي يا صعودي را انكار كرده است. ج ) ابطال تناسخ براساس اختلاف مباني فيلسوفان در بحث حدوث و قدم و كيفيت ارتباط روح با بدن، متفاوت است. د ) فيلسوفان مشائي كه قائل به حدوث نفس بوده و رابطه آن را با بدن، رابطه قابل و مقبول مي دانند، مي گويند: 1- با رسيدن بدن به مزاج مناسب، نفسي حادث مي شود و به بدن تعلق مي گيرد. 2- اگر نفس ديگري كه در اثر مرگ بدن خود را رها كرده است، بخواهد به آن بدن جديد تعلق بگيرد، لازم مي آيد كه دو نفس به يك بدن تعلق پذيرد. 3- چنين چيزي محال است؛ زيرا هر كس با علم حضوري يگانگي خود را شهود مي كند. ه ) ملاصدرا نيز با تكيه بر جوهري و اعتقاد به «جسمانية الحدوث و روحانية البقاء» بودن نفس، چنين استدلال مي كند: 1- تعلق نفس به بدن يك تعلق ذاتي و تركيب آن دو؛ تركيب اتحادي و طبيعي است نه انضمامي و صناعي. 2- جوهر نفس و بدن با يكديگر در حركت و سيلان اند؛ يعني، در آغاز پيدايش نسبت به كمالات خود بالقوه اند و رو به سوي كمال و فعليت دارند. 3- تا زماني كه نفس به بدن عنصري تعلق دارد، درجات قوه و فعليت او متناسب با درجات قوه و فعليت بدن خاص او است. 4- هر نفسي در مدت حيات دنيوي اش با افعال و اعمال خود به فعليت مي رسد. ازاين رو سقوط آن به حد قوه محض محال است. 5- اگر نفس پس از مفارقت از بدن بخواهد به بدن ديگري در مرتبه جنيني و مثل آن تعلق بگيرد، ناگزير بدن در مرتبه قوه و نفس در مرتبه فعليت خواهد بود. 6- چون تركيب نفس و بدن اتحادي و طبيعي است، نه انضمامي (يعني هر دو به يك وجود موجودند) تركيب بين دو موجود بالقوه و بالفعل محال است، {V(اسفار، ج 9، ص 2)V}. و ) جان هيك(Jan Hick) مي گويد: اگر رابطه وضع كنوني با كودكي خود را در نظر بگيريم، تنها معياري كه مي تواند به وحدت ما در سنين كنوني و كودكي حكم كند، خصوصيات جسماني و روان شناختي ما نيست. زيرا اين دو چنان تحول يافته اند كه ديگر نمي توان به وحدت شخص حكم كرد؛ بلكه تنها خاطره هاي كم رنگي كه من از كودكي خود دارم، ما را به هم پيوند مي دهد. سؤال اين است كه در نظريه تناسخ به چه ملاكي مي توان گفت كه فرد كنوني همان فردي است كه مثلاً پانصد سال پيش مي زيسته است و كسي راجع به او اطلاع يا خاطره اي ندارد. اگر ملاك استمرار خاطره باشد، در اكثر قريب به اتفاق، فرد هيچ خاطره اي از زندگي گذشته خود ندارد. اگر ملاك استمرار جسماني است؛ باز در نظريه تناسخ مصداقي ندارد، زيرا در اين نظريه گفته شده [است ] كه فرد گاهي به عنوان مرد، گاهي به عنوان زن و گاهي در نوع بشري و گاه در نوع ديگري چون يك حيوان به دنيا مي آيد. تنها ملاكي كه مي توان در اين باره فرض كرد، گرايش هاي روان شناختي است. ادعا مي شود كه فرد «ب» كه تناسخ يافته «الف» است، همان ويژگي هاي روان شناختي را دارد كه «الف» داشته است. اگر «الف» مغرور بوده است «ب» نيز مغرور است و اگر «الف» در طي زندگي گذشته خود به هنرمندي بزرگ تبديل شده است، «ب» زندگي خويش را با گرايش شديد هنري آغاز مي كند و... . اما بايد توجه داشت كه در دو فرد معاصر كه ويژگي هاي مشابهي دارند، نمي توان آنها را «يك فرد» ناميد. پس در مورد بحث ما كه دو فرد هم زمان نيستند، اين شباهت بايد در اغلب موارد چنان عام و گسترده باشد كه بتوان براي آن مصاديق مختلف و متعددي برشمرد، چرا كه ممكن است «الف» و «ب» متعلق به نژادها و انواع و محصول تمدن ها، سرزمين ها و دوره هاي تاريخي مختلفي باشند؛ ولي چنين شباهت هاي عامي به خودي خود هرگز موجب نمي شوند كه ما اين دو فرد را شخص واحدي بدانيم، {V(جان هيك، فلسفه دين، ترجمه: بهرام راد، ص 276 - 269)V}.
مطالب این بخش جمع آوری شده از مراکز و مؤسسات مختلف پاسخگویی می باشد و بعضا ممکن است با دیدگاه و نظرات این مؤسسه (تحقیقاتی حضرت ولی عصر (عج)) یکسان نباشد.
و طبیعتا مسئولیت پاسخ هایی ارائه شده با مراکز پاسخ دهنده می باشد.